Images about #Last_Love tag on instagram

©_നിശാ_ശലഭം_ ( @nisha_salabham )

@nisha_salabham #swapnam #dream #alone #card #palace #story #pearl #missingyou #last_love #insta

United kerala - U.K

12:17pm 08/08/2018 4 92

🇮🇹 ITALIA 💙AZZURRI💙 CALCIO 🇮🇹 ( @italia_azzurri_italia )

#Last_Love #FareWell_Roby #Trap_Roby #GoodBye_Azzurri __________ Italy _ Spain 28 April 2004 Torres 52 ⚽ Vieri 55 ⚽ ____________ در حالی که درخواست ها و اعتراض های هواداران به بازگشت روبرتو باجو به تیم ملی ادامه داشت و امیدواری های روبی برای یک بار بازی در یورو پابرجا بود ، تراپاتونی دستور دعوت روبی به تیم ملی را از فدراسیون دریافت کرد، گویی خون تازه ای در رگ های ایتالیایی ها جریان یافته بود. آرزویی که روبی از سال ۱۹۸۸ از یورو ۸۸ داشت تا ۵ یورو بعد در سال ۲۰۰۴ در قلب روبی و هواداران بود در حالی که لبخندهای تراپ و روبی در تمرینات جلد روی صفحات مجلات و روزنامه ها می شد اخبار ضد و نقیض از فدراسیون در رسانه ها پخش می شد که بازی، بازی آخر است تا شروع بازی نیز همه چیز قطعی نبود، در نیمه دوم که بازیکن ها وارد زمین می شدند چهره هایی غم انگیز لاجوردی پوشان را فرا گرفته بود . حتی گل ویه ری شادی نداشت ، دقیقه ۸۵ از غم انگیز ترین دقایق زندگی روبی فرا رسید و با میکولی تعویض شد، تشویق ها آنچنان تشویق خداحافظی نبود و دست دادن تراپاتونی با چهره ای مشمئز کننده دشنام هر بیننده ای را به جان می خرید، رفتن به سمت رختکن در کار نبود و روبی روی نیمکت نشست و غمگین ترین چهره که کورسوی امیدی در قلب خود داشت ولی استادیوم کوچک لوییجی فرراریس شهر جنوا مقصد نهایی تمام عشق بازی های، محبوب ترین مرد دنیای فوتبال بود . ___________ #روبرتوباجو #باجیو #روبی #روبرتو #اسطوره #اسطوره_عشق #دم_اسبی_آسمانی #شاهزاده_کوچک #بودای_کوچک #عشق #لاجوردی_محبوب #RobertoBaggio #Baggio #Roby #Roberto #LittlePrince #LittleBuddha #DivinCodino #DevinePonytail #Love #Legend #Azzurri #Italia

3:58pm 03/17/2018 25 2428

Mugdha Bhatia ( @mythoughts_mb )

Read full caption 😊✌️ First love is special because it's the first time when you realize the beauty of love. It's full of passion and excitement. But the actual beauty stays with the last love. Till this point you know what is love, you know what challenges you may face, you know that it's not only a bed of roses it may give you pain also but still you are ready to give yourself a chance. Because then you focus on beauty of the person whom you love, you realize the beauty of you two being together. You realize how amazing this world becomes when you are with him/her. And most importantly you start to feel confident about yourself. May be it's not full of excitement but it has that understanding and trust which you will need whole of your life. Those things which you used to dream about in your fairy tales no longer matters to you. Because you feel like those things are nothing in comparison to how that one person makes you feel about yourself. And so you feel like you are complete, you feel like no matter what you do this one person is always going to be on your side. You are no more afraid of losing him/her and so you can be your true version with that person. That's the mesmerizing thing about last love. And if you don't feel so with the person you are then may be you are not with the right one. #first_love #last_love #beauty #excitement #fairy #trust #together #complete #confident #true_you #no_fear #happy #satisfied #right_one #the_one #love #mythoughts 😊❤️

7:15am 11/24/2017 1 29

mohammad Reza noorian ( @mrnoorian )

یه پاییز نمناک و این کافه ، اولین قرارما سه سال پیش، پاییز بهار شده بود و همه چی از نو شروع شد... ممنونم از خدا و ممنونم از پاییز، ممنونم از تو که بودی و هستی و .‌‌.. #حجله_حسن_بیارای_که_دامادآمد #توراازبین_صدهاگل_جداکردم #درنمازم_خم_ابروی_تو_با_یادآمد_حالتی_رفت_که_محراب_به_فریاد_آمد #درنمازم_خم_ابروی_تو_در_یاد_آمد #ماشالاماشالابهش_بگین #یارم_انگاری_تخصص_داشت_در_پیوند_قلب #چنان_موافق_طبع_منی_ودردل_من_نشسته_ای_که_گمان_می_برم_درآغوشی #چشم_بد_دور_که_هم_جانی_و_هم_جانانی #عشق_من #خداسایه_عشق_وازسرم_کم_نکنه #ای_عروس_هنر_از_بخت_شکایت_منما #بهشت_زیر_پای_مادران_است #بهش_بگین_عشق_داره_بر_میگرده #بلای_عشق_تو_بر_من_چنان_اثر_کردست #بلای_عشق_را_جز_عاشق_شیدا_نمیداند #شنیدمت_که_نظر_میکنی_به_حال_ضعیفان #همه_برسرزبانند_وتودرمیان_جانی #محمدرضانوریان #نوریان #نوریان_مر_نوریان_را_طالب_اند #lovelovelove #first_love #last_love #noorian #lovestory #love

فرهنگسرای نیاوران

2:11pm 10/15/2017 18 218

Cafe_Fictish📚📛 ( @cafe_fictish )

2 . . . "سوهو" باصدای زنگ ساعت چشامو باز کردم، بازم یک روز تکراری دیگه شروع شد یک دوش آب گرم اول صبحی میچسبید همونجوری که موهامو خشک میکردم به سمت کماد رفتم یک پیرهن سفید با کت و شلوار مشکی برداشتمو پوشیدم بعد درست کردن کرواتم توآینه به خودم نگاه کردم هیچ وقت فکر نمیکردم به اینجا برسم همه چیزو مدیون دوستمم کسی که تو زندگیم از همه بهم نزدیکتر بود کسی که باعث رسیدن من به اینجا شد مثل همیشه قیافه پوکری گرفتمو ازخونه بیرون زدم سوار ماشین شدمو به سمت شرکت رفتم بارسیدن به شرکت به سمت اتاقم رفتم منشی بادیدن من ازجاش بلند شد منشی؛سلام رئیس _سلام پرونده هارو بیار اتاقم _چشم _یک قهوه ام برام بیار وارد اتاق شدم پشت میز نشستم باصدای در سرمو بلند کردم منشی اومد تو قهوه رو گذاشت رومیز پرونده هارم جلومن گذاشت _میتونی بری، آه راستی واسه جلسه فردا همه سرساعت آماده باشن بعد رفتن منشی به پرونده ها نگاه کردم باید همه رو بادقت بررسی میکردم درسته من مدیر این شرکت بودم ولی این شرکت برای من نبود باید تمام کارا به درستی انجام میشد تا بهترین گزارشو به رئیس بدم نباید دوستمو ناامید کنم ... به ساعت نگاه کردم وقت ناهار بود ترجیح میدادم ناهار خارج شرکت بخورم تو رستوران کوچیک آجوما کیفمو برداشتمو از شرکت زدم بیرون، به طرف رستوران آجوما رفتم درسته پایین شهر بود اما من اونجا راحتتر بودم چون غذاهاش منو یاد مادرم مینداخت باقرمز شدن چراغ راهنما ماشینو نگه داشتم منتظر سبز شدن چراغ به آدمایی که تو خیابون را میرفتن نگاه میکردم چشمم به دختری افتاد که با عصایی که دستش بود ما بین اون آدم ها راه میرفت چشامو ریز کردم آره این همون دختری بود که چندروز پیش خودشوانداخت جلو ماشین اول فکرکردم میخواد خودکشی کنه ولی حالا میفهمم باید ازاول شک میکردم که چرا رفتارش عجیب بود یک حس خاصی داشتم نمیدونم کنجکاوی بود یا چیز دیگه ای ولی ماشینو یک گوشه پارک کردمو پشت سر دختری که نمیشناختمش حرکت کردم نزدیکتر شدم جوری که صورتشو ببینم موهای بلند قهوه ای رنگ چشم های درشت بینی کوچیک لب های باریک و کوچیکش که رنگ صورتیش تو اون صورت سفید به چشم میومد ناخداگاه لبخندی زدم خودمم نمیدونستم چرا باید به قیافه دختری که نمیشناسم توجه کنم ولی الان مجذوب اون صورت کوچیک و بانمک شده بودم همینجوری دنبالش میرفتم که از حرکت ایستاد کمی سرشو تکون داد انگار شک کرده بود کسی دنبالشه یعنی واقعا فهمیده بود بعد چندلحظه توقف دوباره حرکت کرد ایندفعه با فاصله ازش دنبالش راه افتادم بارسیدن به یک خونه بعد باز کردن در وارد خونه شد

10:54am 07/27/2017 53 33

Cafe_Fictish📚📛 ( @cafe_fictish )

1 . . . "مومو" با احساس قدم هایی که همراه من حرکت میکرد متوقف شدم با ایستادن من دیگه صدای اون قدم ها نمیومد میتونستم احساس کنم که دقیقا کنارم وایستاده لبخندی زدم _یومی میدونی اصلا خوشم نمیاد اینجوری میوفتی دنبالم یومی؛ بازم فهمیدی ایییش اونی تو از کجا میفهمی توکه نمیبینی _آره نمیبینم ولی میتونم احساس کنم گوشامم خوب کار میکنه _باشه باشه حالا کجا میرفتی هزاربار گفتم صبح ها که من میرم مدرسه تنهایی بیرون نرو _وااا من به تو چیکار دارم بچه برو مدرسه منم میرم پارک میدونی که صدای طبیعت دوست دارم _اولا من بچه نیستم 12سالمه دوما بعد پارک برگرد خونه خودم عصر میبرمت بیرون _باشه حالا هم زود برو نمیخوام به خاطر من دیربرسی _واااای اونی دیرشد من رفتم دوست دارم فعلا بعدرفتن یومی لبخندی زدم دختر شیطونی که باعث میشد تنها نباشم به راهم ادامه دادم بارسیدن به پارک روهمون نیمکت همیشگی نشستم اینجا بهم آرامش میداد صدای خنده بچه ها صدای پرنده ها همه وهمه برام آرامش بخش بود اگه یومی بود میتونست صحنه ای که روبه روم برام توصیف کنه خیلی دوست داشتم باچشمای خودم میتونستم این طبیعت ببینم ودوباره تو گذشته تلخم گم شدم به اون روز نحس روزی که زندگیم نابود شد باپدرومادرم تو ماشین نشسته بودیم من خوشحال بودم یک دختر هفت ساله شیطون اما این خوشحالی زیاد دووم نیاورد با جیغی که مادرم کشید نفهمیدم چیشد فقط سیاهی مطلق بود وقتی دوباره چشمامو باز کردم بازم سیاهی مطلق بود میفهمیدم دیگه تو ماشین نیستم ترسیده بودم من ازتاریکی میترسیدم ازهمه خواهش میکرم چراغ هارو روشن کنن ولی هیچ وقت چراغی روشن نشد دیگه نوازش های مادرم نبود که آرومم کنه دیگه آغوش پدری نبود که مانع ترسم بشه خیلی زود دنیام تیره شد بعد اون اتفاق همراه عموم زندگی کردم تو یک محله پایین شهر وضع مالی خوبی نداشت پدرمن هم وضع مالی خوبی نداشت ولی شادبودیم بعداون اتفاق ازیک دختر سرزنده وشاداب به یک دختر ساکت و آروم تبدیل شدم عمو صبح ها میرفت مغازه و تاآخرشب اونجا بود ومن خونه تنها بودم زندگی پیش عمو خوب بود کم کم داشتم به همه چیز عادت میکردم به این تنهایی و تاریکی اما با رفتن عمو تنهاتر شدم من دیگه هیچکسو نداشتم یک دختر 18 ساله که نابینا بود دختری که حتی بعد این همه سال هنوز هم یک سوم پول عمل چشم هاشو نداشت... مغازه ای که عمو برام گذاشته بود به آقای کیم پدر یومی دادم تا کار کنه کسی که عمو خیلی بهش اعتماد داشت درسته درآمد مغازه کم بود ولی انقدری بود که بتونم با نصفش زندگی کنم 👇👇👇👇👇

1:08pm 07/26/2017 23 33

#Last_Love medias